خورشيد روزها حسابی از خجالتمان در می آيد
با اين حال وقت رفتن رنگ بر رخش نميماند
سرخ غروب ...
ايستادن مرد ميخواهد
مرد ميخواهد که دست به کمر انتظار نکشد
والا هر بی وجودی عاشق ميشد
گاهی بد نيست
بد نيست غرق در لذت شدن
ماده شدن
جزء ناقابلی از طبيعت بودن
وگرنه چرخ حيات بدون من و تو نيز ميگردد.
ـ چه نا بخردانه!
تو که حرف سنگين در دهانت نميگنجد،
اينقدر نگو :ساده بگويم
اگر توانستم استعاره ها را به زنجير بکشم خبرت ميکنم
چشمم خورد به ابرااااااا....
مثل هميشه نبودن...
ابرا هيچ وقت مثل هميشه نيستن...
نمي دونم کدوم شکلي بودن که عاشقشون شدم...
ياد اون روزايي افتادم که من و فرشته کنار هم از پشت پنجره به ابرا خيره مي شديم و براشون دست تکون مي داديم...
ابرا ما رو ميديدن يا نميديدن نمي دونم...
ولي ما مي خنديديم و به خيال اينکه اونا ما رو مي بينن خوش بوديم...
چقدر زود گذشت .....
امروز وقتي نگاه ابرا کردم ديدم نمي تونم مثل هميشه سرم رو بالا نگه دارم
بغض گلمو ميگيره و خفم ميكنه ....
خش خش سينم تندو تند تر ميشه ....
انگار اونا باعث شدن فرشته ي من خيلي زود بره
ابرا اونقدر بالان که براي رسيدن بهشون بايد انگشت اشارتو به شيشه ي پنجره اتاق بچسبوني
اينو فرشته ميگفت...
فرشته مي گفت : هيچ وقت لک انگشتتو پاک نکن چون اون به ابرا رسيده
وقتي داشت مي رفت مي گفت
گاهي براي اينکه ابرا رو خوشحال کني بايد ديگه سراغي ازشون نگيري
باور مي کني فرشته ي من اينو گفت؟!!
اون روزايي که آسمون صاف صاف بود مثل ابر بهاري گريه ميکرد
من مي دونم ابراي خودخواه اين بلا رو سر فرشته ي من درآوردن
ابراي مغرور، ابرايي که فرشته ي من رو ديدن ولي انگار نه انگار....
آره ... اين ابرها هستن كه فرشته ي منو ازم گرفتن
برمي گرده...
مي دونم برمي گرده فرشته روياهام...
فرشته ي کوچولوي مهربون من اين روزا حرفاي عجيبي مي زد...
حالا مي فهمم بايد احساسم به تنهايي به اين سفر ميرفت...
من ميگم هميشه كه احساس نيست فرشته من ...
عقل و احساس هيچ وقت همسفر نبودن...
رفت تا من ياد بگيرم گاهي بي احساس به ابرا نگاه کنم
گاهي ابرا اونقدر تو هم مي پيچن که ديگه قيافه ي اولشون رو گم مي کنن
و امروز فرشته ي من يه ابره!
ابري که خودش نمي باره...ولي مي بارونه و مي بارونه و مي بارونه....
روزهای سرد فرا رسید و حرارت آتش نیمه خاموش ، عشق مرا به سردی کشاند...
دیگر آن سوزش مطبوع را احساس نخواهم کرد...
دیگر آن روزهای قشنگ...
آن حرفهای شیرین...
آن لذت تماشای باران در کنار تو.....
دیگر دل دیوانه ی من آتشی بر جانم نمی زند و سوزشی بر جانم نمی افکند...
ديشب آسمان شهرمان باراني بود...
دیگر باران شبانه لذتی برای من نخواهد داشت...
تو كجايي كه آسمان دلم هميشه ابريست ...
دیگر شوق نوشتن هم نیست...
دیگر......
تو کجایی گمشده ی روزهای تنهایی من
روزهای سرد فرا رسید...
و فرشته ی گریزان من خیال بازگشتن ندارد...
با ناامیدی آن را جستجو می کنم...
اما هرچه می گردم بیشتر از من دور می شود و سایه ها و رویاهای گذشته جانشین دستان گرم و مهربان او...
http:anjooman.persianblog.ir خبر جد ید ایجاد وبلاگ انجمن درپرشین بلاگ آدرس
82222 بازدید
19 بازدید امروز
12 بازدید دیروز
237 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2023 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Mohammad Hajarian
Powered by Gohardasht.com | MainSystem™