چهار شنبه 22/10/89 ساعت: 11:20
می خواستم شروع کنم، می خواستم دیگه گریه نکنم، می خواستم بخندم تا دنیا به روم بخنده، می خواستم دوباره متولد شم.... ولی آخه چطور؟ دیگه نمی تونم، دیگه نمیشه.... آی خدا! آخه چطور باور کنم نبودنشو؟ آخه چطور تحمل کنم دیدن جای خالیشو؟ تو بگو خدا جونم چطور تحمل کنم رفتن عزیزمو؟
رفت، برای همیشه... رفت تا دیگه تو این دنیا زجر نکشه، رفت تا روحش در آرامش باشه، رفت تا دیگه آروم بگیره... آخه چطور باور کنم رفتنشو، نبودنشو؟
شنیدم دیگه نیست، تو جام میخکوب شدم. شنیدم نیست ورفته واسه همیشه، باور نکردم. گغتم دروغ میگین... شنیدم رفته تهی شدم یه لحظه.... شنیدم رفته مردم واسه یه لحظه
دیدم همه گریه می کنن، دیگه کسی نمی خنده. صدای تلفن میاد... آره درسته اون دیگه نمونده... صدای زنگ در میاد... فامیلا اومدن تا کنارمون باشن تا شریک غممون باشن
صدای گریه و شیون خونه رو گرفته، عموی کوچیکم که تازه از پیشش برگشته بود زاز زار گریه می کنه که ندیدتش تا آخرین لحظه. عمه م گریه می کنه میگه خدا عزیزم کجاست... اون یکی عمه م می ناله آی خدا ندیدمش برای آخرین بار.عموی دیگه م گریه می کنه یه گوشه و حرفی نداره که بزنه. نگاه همه فقط به مامان بزرگه... مامان بزرگ خوبم که دیگه گریه امونشو بریده و چشاش یه کاسه خونه و می ناله از دست روزگار، گریه می کنه که آی خدا منم می خوام برم پیشش، تنهاییو نمی خوام تو این دنیا
بابا بزرگم دیگه نیست بین ما، آخه چطور باور کنم خدا... چطور تحمل کنم گریه هارو، ضجه هارو، ناله هارو... خونه دیگه شده عزاو ماتم. بی بابا بزرگ چیکار کنیم خدا؟
آی خدا ! بزرگمون، عزیزمون اومده پیش خودت، مراقبش باش تو اون دنیا
اشکام بی صدا می بارن، آخه دیگه حرفی برام نمونده که بزنم، حرفای بقیه تو گوشم صدا میده، صدای مامان بزرگمو می شنوم دوباره که میگه چرا تنهام گذاشتی آخه چرا؟
همه دارن گریه می کنن، عموم می خواد بره پیش بابا، عمه به زور دستاشو می گیره و می نشوندش یه جا... مامانم گریه می کنه واسه داییش و مرگ مادرش میاد جلوی چشاشو میگه مامان داداشت اومده به مهمونیت...مامانم گریه می کنه و نگرانه واسه بابا، آخه بابا تو جمعمون نیست، بابا جونم الان کنار تخت بابابزرگه... دیگه باباش نفس نمی کشه، اونی که جلوشه فقط یه بدن سرده که دیگه جونی نداره بگه پسرم گریه نکن خوب میشه بابا...آخه دیگه کی بگه عزیز بابا مراقب خودت باش پسرم؟
آخه چطور تحمل کنم نبودن بابا بزرگمو؟ آخه چطور باور کنم مرگشو؟ آخه چطور گریه نکنم که دیگه نیست بین ما؟ آخه چطور ننالم که صدای آرومش هنوز تو گوشامه که می گفت واسم دعا کنین تا خوب شه بابا؟ آخه چطور حس نکنم آخرین بوسه شو رو گونه هام؟ آخه چطور به یاد نیارم خوبیاشو، مهربونیاشو؟ آخه چطور آروم بگیرم وقتی که رو تخت بیمارستان جونشو داده و الان هست اون دنیا؟ آخه چطور منتظر رسیدن جنازش باشم خدا؟ آخه چطور تحمل کنم دیگه نبودنشو و بجاش رفتن سر قبرشو؟ آخه من چیکار کنم بی بابا بزرگم خدا؟دیگه چطور برم خونه شون و جای خالیشو نگاه کنمو ببینم عکسشو رو دیوار خونه؟
دیگه کی نگرانم باشه؟ دیگه از کی عیدی بگیرم؟ دیگه نیست تا دستاشو ببوسم و بگم خوب میشی ایشالا... دیگه نیست تا بشینم کنارش و حرفاشو بشنوم دوباره... دیگه نیست نیست برای همیشه رفته از اینجا... آخه چطور دووم بیارم خدا؟
هنوزم باورم نشده که رفته از بینمون، هنوزم منتظر زنگ تلفنم که بشنوم صداشو که بگه حالم خوبه میام دوباره تو خونه... آخه دیگه به چه امیدی بریم تو اون خونه که رنگ عذا روش نشسته؟ آخه دیگه چیکار کنیم بدون حضورش
کاش می شد می گفتم خدا برش گردون پیشمون ولی نمیشه پس خدا جونم منو ببر پیشش... آخه نمی تونم جای خالیشو ببینمو آروم بگیرم
http:anjooman.persianblog.ir خبر جد ید ایجاد وبلاگ انجمن درپرشین بلاگ آدرس
82247 بازدید
44 بازدید امروز
12 بازدید دیروز
262 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2023 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Mohammad Hajarian
Powered by Gohardasht.com | MainSystem™