پیامبر اکرم (صلّی الله عليه وآله): إنَّ مِن شِرارِ رِجالِکُم البَهّاتَ الجَرِيءَ الفَحّآشَ الآکِلَ وَحدَهُ والمانِعَ رِفدَهُ. بدترین مردمان شما کسی است که تهمت زننده،گستاخ، ناسزاگو، تنهاخور و منع کنندۀ بخشش است. The worst man of you is he who is traducer, immodest, reviler, alone eater, and preventer of bestowing.
به چشمی اعتماد کن که به جای صورت به سیرت تو مینگرد... به دلی دل بسپار که بسیار جای خالی برایت داشته باشد... و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن بلد باشد... هوس بازان کسی راکه زیبا میبینند دوست دارند... اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا میبینند وقتی تو زندگی به یک در بزرگ رسیدی نترس و نا امید نشو... چون اگه قرار بود در باز نشه جاش دیوار میذاشتن... آنچه که هستی هدیه خداوند است و آنچه که میشوی هدیه تو به خداوند... پس بی نظیر باش شریف ترین دلها دلی است که اندیشه آزار دیگران در آن نباشد. بدبختی تنها در باغچه ای که خودت کاشته ای میروید وقتی زندگی برایت خیلی سخت شد یادت باشه که دریای آروم ناخدای قهرمان نمیسازه. هر اندیشه ی شایسته ای به چهره انسان زیبائی میبخشد قابل اعتماد بودن ارزشمند تر از دوست داشتنی بودن است. نگو: شب شده است. .. : بگو صبح در راه است
ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب. ما دو مسافر بودیم، من از مشرق مقدس می آمدم و او از مغرب سرد. او بار شراب داشت، و من ، به جست و جوی شراب آمده بودم. او شراب فروش بود، و من، مشتری ِ مسلّم ِ مطاع ِ او بودم. و هردو به یک شهر می رفتیم و هردو به یک میهمان سرای. به راستی که ما برای هم بودیم و برای هم آمده بودیم. ****** شبانگاه چون خستگی راه دراز، با خفتن نیمروز تمام شد هر دو به چایخانه رفتیم و در مقابل هم نشستیم. به هم نگریستیم و دانستیم که هر دو بیگانه ای در آن شهریم و نا آشنای با همه کس. او را خواندم که با من چای بنوشد و از شهر و دیار خویش با من سخن بگوید. نشستیم و چای نوشیدیم و او قصه ها گفت و از من قصه ها شنید. و چون بازار سخن گرم شد، پرسیدم: به چه کار آمده ای و چرا به دیاری غریب سفر کرده ای؟ و او، شاید شرمگین از شراب فروش بودن خویش گفت که هفت بار پوست روباه با خود آورده است. و من، شاید شرمگین از مشتری شراب بودن در برابر او، که متاعی گرانبها با خود آورده بود، گفتم: فیروزه ی مشرقی به بازار آورده ام. و باز گفتیم و باز شنیدیم. تا پاسی از آن تیره شب گذشت. ومن، دلتنگ از نیرنگ، به بستر خویش رفتم و خواب به دیدگانم نیامد تا به گاهِ سحر. ****** روز دیگر من سراسر شهر را گشتم و از هزار کس شراب خواستم و دانستم که در آن دیار هیچ کس شراب نمی فروشد و هیچ کس مشتری شراب نیست. به هنگام شب، خسته بازگشتم و در چایخانه نشستم. سر در میان دو دست گرفتم و گریستم. بیگانه ی مغربی باز آمد، دلگیر و سر به زیر و در دبدگان هم حدیث رفته را باز خواندیم. چای خوردیم و هیچ نگفتیم و خویشتن خویش را در حجاب تیره ی تزویر پنهان کردیم. ****** ما دو مسافر بودیم، یکی از شرق و دیگری از غرب ما دو مسافر بودیم که گفتنی های خویش نگفتیم. و اندوهی گران به بار آوردیم. من به مشرق مقدس بازگشتم و او، شاید با بار شراب خود سرگردان شهرهای غریب شد. به راستی که ما برای هم آمده بودیم، و ندانستیم
http:anjooman.persianblog.ir خبر جد ید ایجاد وبلاگ انجمن درپرشین بلاگ آدرس
82269 بازدید
66 بازدید امروز
12 بازدید دیروز
284 بازدید یک هفته گذشته
Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)
Copyright ©2003-2023 Gegli Social Network (Gohardasht) - All Rights Reserved
Developed by Mohammad Hajarian
Powered by Gohardasht.com | MainSystem™